عاشق چایی بود ؛ و اگر یک سوم از عشقش به چای را میگذاشت داخل یک جعبه مقوایی کوچکِ ناقابل و به من هدیه میداد ،خوشبخت ترین آدم های روی زمین بودیم ...

من حتی به هدیه بدون جعبه اش هم راضی بودم ، بدون جعبه مقوایی ، بدون کاغذ کادو ، و بدونِ کوچک ترین تشریفات ....

آدم های احمق خیلی وقت ها به بودن های بی کادو ، بی جواب سلام ، و بی عشق هم راضی هستند ....

احمقند دیگر ...

من هم یکی از همان احمق ها ...

اسمش لیلا بود ...

صدایش میزدم لیلی ...با همان غلظت مغزخورِ موزیکِ Aaron-U-Turn lili ؛

که همیشه روی ابتدایش گیر میکردم ، لیلی ...لیلی ...لیلی ...تا جایی که اگر نشانه گر پلیر زبان داشت سرم داد میکشید و میگفت :"بردار اون انگشت لعنتیتو ...چقدر بر میگردی عقب ...!"

خیلی وقت است به آن ترک هیولا گوش ندادم ...هیولا از آن جهت که خاطرات را مثل چکش میکوباند توی کله ام ...و دیوانه وار در گوشم داد میزند "Lili "...

لیلا همیشه قبل از کلاس هم چای مینوشید ، میخندید و چای مینوشید ، شاید همین خنده هایش باعث شد من هم به خاطرش با اینکه از چای بدم می آمد یک لیوان چای بگیرم دستم و به زور بنوشم ...دقیقا روبروی سِلف ...حتی بعضی وقت ها میشد اگر دیر میرسیدیم ،باهم میرفتیم سلف ،هر دو یک لیوان میگرفتیم دستمان و با همان لیوان ها میرفتیم سر کلاس؛ ...بعد با خنده شیطنت آمیزی برای اینکه استاد متوجه نشود قایمش میکردیم پشت کتاب هامان ...آخر سر هم همان دو لیوان کاغذی میشدند کاغذ های نامه ...بین من و لیلا ...؛

پرشان میکردیم از نقاشی و حرف های چرت و پرت ...الان می گویم چرت و پرت ، چون حالا واقعا میبینم چیزی جز چرت و پرت نبود ...! اما آن زمان ها شاید بار ها همان حرف های روی لیوان را توی ذهنم مرور میکردم ، و اینبار به جای نشان گر پلیر آهنگ lili ؛لیوانِ توی ذهنم زبان باز می کرد و میگفت :"جان همون لیلی ، بس کن " 

مدت ها گذشت ، و هر دو بعد از اتمام درس شدیم دوتا وکیل دسته گل ...

با زحمت زیادی توانستم یک دفتر وکالت برای هردویمان تاسیس کنم ،

من دفتر سمت راست بودم ، 

لیلا دفتر سمت چپ ،

همیشه میگفت "مرد باید سمت راست باشه ، دفتر بزرگ تر هم مال خودش ..." و من هربار بعد از شنیدن این حرف از زبانش با اشکِ شوق توی چشم هایم آرام میگفتم : "خیلی مخلصیم خانم وکیل ...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ..."

در آخر هم یک استکان چای میریختم و هر دو از همان میخوردیم ...

حیف که این مخلصم ها زیاد اثر نکرد ، و تقریبا دو سال بعدش حالا ما خودمان در دادگاه خانواده موکل بودیم ....

هنوز قدم های آخرش یادم مانده ، 

ترق ؛ ترق ، ترق ....مثل تیک تاک ساعت ...هر وقت به تیک تاک ساعت دقت میکنم آن روز جهنم مثل توپ فوتبالی که به صورت دروازه بان بی حواسی بخورد ، پرت می شود توی صورتم 

حتی امضای کج و کوله اش روی صفحه توافقنامه دادگاه هم توی چشم هایم پیاده روی می کند ...

بعد از جدا شدنمان من در کنار وکالت یک فروشگاه اختصاصی چای هم زدم ...فقط چایی بود ...از اول تا آخر ...و هر روز آرزو می کردم کاش لیلا بود و تمام قفسه ها را برایش دم می کردم ...می نوشید و می خندید ...از جنس همان خنده های جلوی سِلف ...!

چای فروشی "لیلا" یک صندوقچه نارنجی رنگ انتقادات و پیشنهادات داشت که اگر یادم می ماند هفته ای ، دو هفته ای ، یا نهایتا ماهی یک بار بازش می کردم و خاک هایش را می تکاندم ..! یک روز جمعه وقتی داخل مغازه مشغول مرتب کردن بودم نامه ای را دیدم که بعد از مدت ها صندوقچه نارنجی رنگ را پر کرده بود ....؛ 

یکی از مشتری هابرایم نوشته بود ! :

"چایی رو اگر داغ بخوری ، دهنتو میسوزونه ، و اگه سرد بخوری دلتو میزنه ...عشق دقیقا مثل چایی میمونه ، ماها بلد نیستیم کی بنوشیمش ...یا اونقدر داغ عاشق میشیم که تب می کنیم و میمیریم ، یا اونقدر سرد دیوونه میشیم که یخ میزنیم و میفتیم ...اما با تمام این حالت چایی برای آدم از آب هم واجب تره ، و من حالا در آرزوی دوباره نوشیدن اون چایی هستم که نه گرم بود ، نه سرد ...خودم سردش کردم ....

کاش میدونست سالها به خاطرش وانمود کردم که عاشق چایی ام ...دقیقا بعد از خوندن یکی از متناش که نوشته بود ، چایی یعنی عشق ..

برای من نوشته بود ...و ما سالها به خاطر هم وانمود کردیم عاشق چایی هستیم ....بدون اینکه بفهمیم هردومون باهم ازش متنفریم ... :) "


زیر نامه هم نوشته بود "lili " 

:)


#سید_طه_صداقت 

#لیلای_ردشده

#یک_لیوان_آب_یخ 

سید طه صداقت

یک لیوان آب یخ